دیدار اول

من 17 سالم بود که تازه رفتم تو یه چت روم بدو چت که اونجا با کسی که الان عشقمه اشنا شدم و گفتم بیا برا وبلاگم نویسندگی کن کم کم باهاش دوست شدمو بهش نزدیکتر شدم بعد چند ماهی بهش وابسته شدم یعنی اصلا نمیخواستم به هیچ عنوان از دستش بدم هر کاری حاظرم به خاطرش انجام بدم الانم بعد فک کنم یه سالی میشه الان دیگه دوستیمون از وابستگی گذشته و کلا عاشقش شدم و دیگه دل کندن از اون برام مساوی با مرگمه اون باور نمیکنه و من هم اگه بخوام بمیرم به اون میگم میخوام برم مسافرتی جاای چون نمیخوام اون غه چیزی بخوره و یه چیز دیگه عشقم درس خونه و میخواد مهندسی قبول بشه منم براش دعا میکنم امیدوارم قبول بشه و برا خودش مستقل بشه اخه خییییییییییییییییلیییییییییییییییی دوس دارم بهش بگم مهندس داستانمون خیلی طولانیه نمیشه همشو بنویسم بقیشو روزای دیگه مینویسم ......................................

سه نقطه
گاهی سه نقطه ها حرف های بسیاری دارند
برای گفتن ،
آنقدرها که می توانی با آنها اشک بریزی ،
بخندی ،
بمیری و دوباره زنده شوی.
گاهی

گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن!

به رفتن که فکر میکنی اتفاقی می افتد

که منصرف می شوی ...

میخواهی بمانی،

رفتاری میبینی که انگار باید بروی!

این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است

نگران من نباش

هنوز من خوابم ....

نگران من نباش ؛ من خوبم ؛ فقط یه کمی غمگینم ؛ یه کمی دلگیرم ؛ یه کمی زندگیم بوی بیهودگی میده .

فقط گاهی آدرس خونمونو فراموش میکنم

اسم پدرمو ؛ برای پر کردن فرم بیمه.

شناسنامم همیشه توی جیبمه ؛ نگران نباش خودمو گم نمیکنم؛

خونه ام سرجاشه ؛ کتری روی گاز می جوشه و من خیره می مونم به شعله زیرش که رنگ عوض میکنه و چایی نمیدونم چرا چند وقته که انقدر زود سرد میشه ؛

آب ام خیلی زود جوش میاد و بخار میشه ؛

روز خیلی زود شب میشه و شب  روز ؛ انگار باهم مسابقه گذاشتن ؛

من چند دقیقه بیشتر نیست پشت میز بهت فکر میکنم که هوا هی تاریک و روشن میشه انگار خورشید نیم سوز شده باشه و من نمیدونم این چندمین قندی که با این چایی سرد دارم میخورم ...

رشد موهام چند برابر شده ؛ یک کمیم زود خسته میشم ؛

دوستامم ازم دلگیرن ؛ زنگ میزنن میگن چند ماه ازت خبر نیست اما من مطمئنم دیروز باهاشون حرف زدم ؛

رفتگر محلمون دیگه کلافم کرده هر روز زنگ میزنه میگه ماهیانه !

میرم قبرستون و دنبال یه جای کم رفت و آمد و دنج ؛ یه جایی که کسی که زیاد ازش رد نشه ؛ جدیدن از آدما میترسم ؛

چندتا قبر روی هم امتحان کردم ؛ چند شبی تو چندتاشون خوابیدم اما خوب نبودن ؛

یکیشون زیادی کنار اتوبان بود ؛ سروصدا داشت ؛ یکی دیگش ارتفاعش زیاد بود ؛ میترسیدم بیفتم از توش بیرون ؛ وقتی زمین میچرخه ؛

اما یه قبری بود که از هر نظری خوب بود اما یه ایراد بزرگ داشت ؛ نور خورشید خیلی زود میوفتاد توش ؛ انگار که زودتر از قبرای دیگه روز میشد اونجا ؛ منم ترسیدم اگه برای همیشه برم توش و بخوابم ؛ روزا نور و خورشید بیدارم کنه و مجبور شم دوباره بمیرم ؛

زندگی بدون تو خیلی کار کسل کننده ه ایه؛ اما از اون بدتر هرروز مردنه.

گاهی مرز بین واقعیت و خیالو گم میکنم ؛ مثل پناهنده ها توی کمپ بین موندن و رفتن از این دنیا دست و پا میزنم؛

اما کلا بعد از تو چیز زیادی تغییر نکرده ؛

هنوز اکسیژن میگیرم و دی اکسید کربن پس میدم ؛

هنوز با در کنسرو باز کردن مشکل دارم ؛

هنوز چشمام ضعیفه ؛ دور رو خوب نمیبینم ؛ هنوز اشک برام معنی غم و خنده معنای نا امیدی ؛

هنوز وقتی سردم میشه میلرزم ؛ هنوز فصل ها سرجاشونن تو تقویم ؛

هنوز عکست میخنده ؛ هنوز به چشمات نمیتونم خیره شم ؛

هنوز تشنم میشه پس زنده ام ؛ هنوز وقتی دستم میبره خون میاد ؛

هنوز آسمون اون بالاست ؛ هنوز زمین این پایینه و من بینشون گیر کردم.

ببین همه چیز سرجاشه ؛ هیچ چیزی تغییر نکرده؛ نگران نباش اگه زمین خواست سقوط کنه خبرت میکنم ؛ بریم یه جای امن ...

منم خوبم ...

فقط یه کمی غمگینم

یه کمی دلگیرم

یه کمی زندگیم بون بیهودگی میده ؛ یه کمی حالت تهوع دارم از دنیا ؛

یه کمی ام دلم برات تنگ شده...

از اینا که بگذریم حالم خوبه ؛ فقط نگرانم ک قبرمو پیدا میکنی یا نه ؟

همین

اجازه خدااااااا...؟

میشه ورقمو بدم...!

میدونم وقت امتحان تموم نشده ...!

ولی دیگه خسته شدم.

خیلی ها  مترسک را  دوست  ندارند ...!

چون  پرنده ها  را می ترساند ...

ولی من  خیلی دوستش دارم ...!

چون تنهایی را خوب درک می کند ...

امروز هم  با  بـــی تو  بودن  گذشتــــــ ...

خوش به حال  " یادمــــ " که  همیشه  با  توستــــــــــ

هوا  گرفته  بود و آسمـــــــان می بارید

کودکی آهسته  گفتــــــــــــ .....!!!!!!

خدایا  گریه  نکن  درست  میشه ..!

خسته ام

خدایــــــــــــا خسته ام  فردا  دیگر بیدارم نکن .

تــــو زندگــــی خـــیلی از مـــا یــــه

شبــــایی بـــوده

که فقط خـــــدا میـــدونه

چه جــــوری ســـــر کردیـــــم تا صــــبح...!!! «مث امشبـــ »

چه حماقتی

 

مرا  یاد  نمی کند  و  باز  میخواهمش

چه غرور  بی  غیرتی  دارم...!

داستان

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن. همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند
وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت

همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت.

برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.

نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.

۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.

باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد.

اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود.آخر شب به خونه قدیمیشون رسید.

باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.

پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو درآورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .

باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت.

حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.

برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.آخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم.

بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.

مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش.

بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید

بالاخره یه روز اون تیغو برمیدارم

هوای مردن...

بیخ گوش من است...!

همان جایی که روزی...

رد نفس های تو بود....!


یکی بیاید دست این خاطره ها را بگیرد ببرد گردش . . .

کلافه کرده اند مرا !!

بس که نق می زنند به جانم . . .

خسته شده ام از گذر خاطرات . . .

گول دنیا را مخور

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گول دنیا را مخور...!

ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند

بره های این حوالی گرگ ها را میدرند

سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها

زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند

انسان چیست؟
انسان چیست ؟ء

شنبه: به دنیا می آید
یكشنبه: راه می رود
دوشنبه: عاشق می شود
سه شنبه: شكست می خورد
چهارشنبه: ازدواج می كند
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد
جمعه: می میرد
فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است

اولش شیرینه

اولش عشق سرزده میاد تو دلت

اما...

اخرش تلخ

آخرش تموم هستی ات رو ازت میگیره تا از دلت دست برداره

-----

 

 

گاهی درخت دلتنگ تبر میشود وقتی پرندگان سیم برق را به شاخه های درخت ترجیح میدهند

.....

ای خدا . . .


واسه همه سوژه های خوشتیپ و خوشگل می فرستی

 

ایمانشونو امتحان کنی


واسه من مگس می فرستی اعصابمو تست کنی ؟

 

من هر روز و هر لحظـ.ه نگرانت مےشوم ...

کـ.ه چـ.ه میکنی؟

کجایے ..؟

در چـ.ه حالے ...؟

پنجره ے اتاقم را باز مےکنم و فریاد مےزنم :

ـ تنهاییتبراے من ...

ـ غصـ.ه هایت براے من ..

ـ همـ.هے بغضها و اشکهایت براے من ...

تو فقط بخند ..

آنقدر بلند تا من هم بشنوم ...

صداےخنده هایت را ...

صداے همیشـ.ه خوب بودنت را ..

...

خدایا کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده



تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد و روزهای خوشش برای دیگری

ای خدا ........

ای خدا صدامو میشنوی؟

دلم خیلی گرفته از دست بنده هات.من که هیچ چیز تو زندگیم کم ندارم میبینی بندت بام چیکار میکنه؟؟

زندگی دفتری از خاطرهاست


یک نفر در دل شب

 

یک نفر در دل خاک

 

یک نفر همدم خوشبختی هاست

 

یک نفر همسفر سختی هاست

 

چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد

ما همه همسفریم . . .

㋡㋡ سفــــر ...


عازم یک سفرم

 

سفری دور به جایی نزدیک

 

سفری از خود من تا به خودم

 

مدتی هست نگاهم

 

به تماشای خداست

 

و امیدم به خداوندی اوست . . . 

 

././../././././././././.


تازه فهمیدم چرا پشت سر مرده ها آب نمی ریزند

چون این دنیا ارزش برگشتن ندارد . . .

بن بست زندگی

میـدونی بن بست زنـدگی کـجـاست ؟
جــایــی کـه
نـه حـــق خــواسـتن داری
نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن

مرگ

سر خاک من ...!!


اونی که بیشتر اذیتم کرد بیشتر گریه میکنه ...!!


اونی که نخواست ما رو بالاخره میاد دیدن جسدم ...!!


اونی که حتی نیومد تولدم زیر تابوتموگرفته ...!!


اونی که سلام نمیکرد میاد برا خدافظی ...!!


عجب روزیه اون روز ...!! , , , حیف كه اون موقع خودم نیستم ,,,

خدايا.................

خـــــــــــدا …
اینقدر تو خودم ریختم ،
که از سرمم گـذشــت…
دارم غـــــــرق میشم …
دسـتت کــــــجاست!!!

.........................

نمی توان هیچ کس را مجبور به انجام کاری کرد ، مجبور به داشتن حسی … در نهایت به جایی می رسی که میفهمی هرکس دلیل خودش را دارد و فقط میتوانی امیدوار باشی تا دلیل کسی بشوی و دلیل کسی بمانی …

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد